سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بلبلی روی گلی نشسته بود

 و چهچهه می زد و از چهچهه اش هم ،

 همه می سوختند .

نوای عندلیب و شور قمری داستان ها ساخت

                                                    نمی دانم چرا در طایری دیگر نمی گنجد !

شخصی گفت :

آقای بلبل ! شما در زمستان که چهچهه می زدی ،

حق داشتی ، زیرا از جدایی گل می سوختی و دائماً می گفتی :

 گل ! گل ! حالا که بهار است

و به گل رسیده ای و روی شاخه اش نشسته ای ،

چرا باز هم می سوزی ؟‏

بلبل گفت :‏می دانی چرا ؟‏

چون من درد جدایی کشیده ام

و اکنون به وصال گل رسیده ام .

می ترسم به جدایی گل دوباره گرفتار شوم ،

 از این رو اینقدر می خوانم و داد می زنم

 که دل گل بسوزد و مرا به فراقش مبتلا نکند .






تاریخ : سه شنبه 88/6/10 | 12:7 صبح | نویسنده : farzad | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.