بلبلی روی گلی نشسته بود
و چهچهه می زد و از چهچهه اش هم ،
همه می سوختند .
نوای عندلیب و شور قمری داستان ها ساخت
نمی دانم چرا در طایری دیگر نمی گنجد !
شخصی گفت :
آقای بلبل ! شما در زمستان که چهچهه می زدی ،
حق داشتی ، زیرا از جدایی گل می سوختی و دائماً می گفتی :
گل ! گل ! حالا که بهار است
و به گل رسیده ای و روی شاخه اش نشسته ای ،
چرا باز هم می سوزی ؟
بلبل گفت :می دانی چرا ؟
چون من درد جدایی کشیده ام
و اکنون به وصال گل رسیده ام .
می ترسم به جدایی گل دوباره گرفتار شوم ،
از این رو اینقدر می خوانم و داد می زنم
که دل گل بسوزد و مرا به فراقش مبتلا نکند .
تاریخ : سه شنبه 88/6/10 | 12:7 صبح | نویسنده : farzad | نظرات ()