سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزها می گذشت و گنجشک به گوشه ای پناه برده بود .


 

و با خدایش هیچ نجوایی نداشت . 


 

فرشتگان ، سراغش را می گرفتند .


 

و خدا هر بار به فرشتگان اینگونه می گفت :


 

می آید ، من تنها شنونده ای هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگه می دارد .


 

و سرانجام گنجشک روی شاخه ای بر بلندای درختی نشست .


 

فرشتگان ، چشم به او دوختند .


 

گنجشک هیچ نگفت و خدا به او گفت :


 

« با من بگو از آنچه باعث سنگینی سینه ی توست » .


 

گنجشک گفت : لانه ی کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام ، تو همان را هم از من گرفتی!!! این طوفان بی موقع چه بود؟


 

چه می خواستی؟


 

این خانه ی محقر من کجای دنیا را گرفته بود؟


 

و سنگینی بغضی ، راه را بر کلامش بست .


 

سکوتی در عرش ، طنین انداز شد .


 

فرشتگان ، همه سر به زیر انداختند .


 

و خدا به او گفت :


 

ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند .


 

آنگاه تو از کمین مار پرگشودی .


 

گنجشک ، خیره در خدایی خدا مانده بود .


 

خداوند گفت :


 

و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی!!!


 

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود .


 

ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت .


 

های های گریه هایش ، ملکوت خدا را پر کرده بود .


 

و با خود زمزمه می کرد که :


 

خدایا من در کلبه ی فقیرانه خود چیزی دارم


 

که مرا بس است .


 

وقتی من چون تو خدایی دارم ... . 






تاریخ : شنبه 88/7/11 | 3:29 عصر | نویسنده : farzad | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.