روزها می گذشت و گنجشک به گوشه ای پناه برده بود .
و با خدایش هیچ نجوایی نداشت .
فرشتگان ، سراغش را می گرفتند .
و خدا هر بار به فرشتگان اینگونه می گفت :
می آید ، من تنها شنونده ای هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگه می دارد .
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای بر بلندای درختی نشست .
فرشتگان ، چشم به او دوختند .
گنجشک هیچ نگفت و خدا به او گفت :
« با من بگو از آنچه باعث سنگینی سینه ی توست » .
گنجشک گفت : لانه ی کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام ، تو همان را هم از من گرفتی!!! این طوفان بی موقع چه بود؟
چه می خواستی؟
این خانه ی محقر من کجای دنیا را گرفته بود؟
و سنگینی بغضی ، راه را بر کلامش بست .
سکوتی در عرش ، طنین انداز شد .
فرشتگان ، همه سر به زیر انداختند .
و خدا به او گفت :
ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند .
آنگاه تو از کمین مار پرگشودی .
گنجشک ، خیره در خدایی خدا مانده بود .
خداوند گفت :
و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی!!!
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود .
ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت .
های های گریه هایش ، ملکوت خدا را پر کرده بود .
و با خود زمزمه می کرد که :
خدایا من در کلبه ی فقیرانه خود چیزی دارم
که مرا بس است .
وقتی من چون تو خدایی دارم ... .